داستان مرغ و باز

ساخت وبلاگ
 

مرد روستایی که برای جمع آوری گیاهان به بالای کوه رفته بود در هنگام کار چشمش به آشیانه پرنده ای افتاد که چند تخم درشت در آن وجود داشت. مرد روستایی یکی از آنها را برداشت و در کوله اش گذاشت و به خانه برد. در حیاط خانه دید مرغ روی چند تخم خوابیده است با خود گفت این تخم را نیز در زیر مرغ بگذاریم ببینیم چه پرنده ای از آن بیرون می آید. جوجه ها که بیرون می آمدند جوجه آن تخم با بقیه فرق داشت کمی درشتر بود چون جوجه یک باز بود. جوجه باز در کنار جوجه های مرغ و خروس دانه بر می چید و با آنها زندگی می کرد و بزرگ می شد. بعضی وقتها که سرش را به آسمان بلند می کرد می دید که پرندگانی با بالها بزرگ در بالای آسمان پرواز می کنند ، در دلش آنها را تحسین می کرد و آرزو می کرد کاش او نیز می توانست مثل آنها پرواز کند. جوجه باز در میان سایر جوجه ها بزرگ شد و پیر شد و هیچوقت ندانست که خودش هم باز است و می توانسته پرواز کند.

مباد و دور باد که داستان زندگی آدم چنین رقم بخورد.

نیما یوشیج در این مضمون شعر زیبایی دارد:

 

در پیله تا به کی بر خویشتن تنی

                              پرسید کرم را مرغ از فروتنی

تا چند منزوی در کنج خلوتی

                              دربسته تا به کی در محبس تنی

در فکر رستنم ـپاسخ بداد کرم ـ

                              خلوت نشسنه ام زین روی منحنی

هم سال های من پروانگان شدند

                                جستند از این قفس،گشتند دیدنی

در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ

                                           یا پر بر آورم بهر پریدنی

اینک تو را چه شد کای مرغ خانگی!

                                 کوشش نمی کنی،پری نمی زنی؟

وبلاگ...
ما را در سایت وبلاگ دنبال می کنید

برچسب : داستان مرغ کنتاکی و نظامی بازنشسته, نویسنده : weblogweblogo بازدید : 382 تاريخ : يکشنبه 25 مهر 1395 ساعت: 3:21